خسرو من! بگذر از بن گفتگوی


نیکی خویش و بد مردم مگوی

چشم تو از عیب تو دیدن تهی است


از دگری پرس که عیب تو چیست

چشم بخود باز مکن چون خسان


بین سوی خود لیک به چشم کسان

پیل طلب کرد، شه، پیل زور


کاورد آن بی نمکان را به شور

همچو کمان پر خم و تیر از میان


تیر ستاده است و کمانش روان

از رخ خود، پیش تو، خاقان چین


صورت چین کرده بروی زمین